قصه ی بهمن... یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچکس نبود، جز یکی یارخدا، نام او روح الله، آنکه بود مظهرمهر، آنکه شد نورسپهر، شهرتاریک و سیاه، مردمان مرده و بی روح و نوا، او با بانگ رس، هی میزد برهمه کس، تا صدایش همه جا... خفته ها بیدار، مست ها هوشیار، قصه بسیار زیباست ، قصه ای بی همتاست نهضتی جاویدان، رهبرش روح خداست . مردگان زنده شدند، زندگی رنگی دگر، شد زمستان چو بهار عده ای با ایمان ، با صفات شیران پاسدار و بیدار ،انقلابی هوشیار دل ها مات و خموش ، بزدلانی چون موش گرد خود چرخیدند . وه چه جنجالی بود! جای ما خالی بود! باز با بانگ رسا می سرودند تکبیر، یارانش همه جا، با سلاح وحدت . قصه ام طولانیست ، وقت تنگ باشد و کم هرچه بود زود گذشت ، دوران ماتم و غم ، ماه بهمن که دمید، رهبراز راه رسید، گاه تاریکی گذشت شام شد صبح سپید نهضتی جاویدان در پناه قرآن خاطراتی زیبا رهبرش روح الله . |
درباره وبلاگطول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
زمستان 90 پیوندها
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
صندوقچه(3) |